دخترک دچار تشنج شده بود، پدر درمانده اما با لبخند او را روی دست گرفته بود و می‌گفت «چیزی نیست؛ الان خوب می‌شه» خطابش دخترک بود؟ رهگذران؟ - یا به گمانم - برادر کوچکتر دخترک که کمی به فاصله ایستاده بود و این منظره را وحشت‌زده و هراسان تماشا می‌کرد؟ از رنجی درونی که چند روزی هوار شده به رنج آن‌ها پرتاب شدم. زندگی همین است. بی‌قراری‌های ما تغییری در آن نمی‌دهد. چند شکلات کوچک به بسربچه داد دختری که عبور می‌کرد و من به شیرینی تلخ شکلات‌ها فکر می‌کردم در خاطره‌ی پسربچه‌ای که نمی‌دانم وقتی بزرگ شود سرنوشت برای حافظه‌ی شاهدش چه رقم زده است؟ تلخی آن روز و آن لحظه یا شیرینی شکلات یک رهگذر در دل آن تلخ‌زمانی؟