
آن سینماتک بعد از حوض روغن هاراگوچی در انتهای تاریک رمپ موزۀ هنرهای معاصر و امتداد بالایی بلوار کشاورز و مسیر تمام نشدنی خیابانهای انقلاب و ولیعصر و بازگشت و رفت و بازگشت مدام و بوی شمشادهای باران خوردهی پارک لاله در عصرهای پائیز و چراغهای روشن بازار سر به هوای بلاتکلیف و بعد از ظهرهای خلوت خیابان فاطمی و نمازخانۀ آرام و گوشهگیر کامران دیبا و تقاطعهای پرسایهی سر به بالای منتهی به عصرجدید و بعد هم راه و راه و راه و راه و راه که عوض نشدهاند. آنی که عوض شده است؛ آنِ همۀ ماست یا چه؟ یک روز تصمیم گرفتم همهشان را جا بگذارم یا یک روز تصمیم گرفتند همهمان را که نه؛ من را جا بگذارند؟ جایم گذاشتند. آنها هستند و حالا من دیگر نیستم. چند بار مردهام به شمارش سلولهایی که هر روز میمیرند و هر ماه و سال تمامشان تقریبا دوباره متولد میشوند؟ چند بار «آن» «من» مرده است و باز متولد شده است تا به وقتش که خاموش شود و دیگر بار بیدار نشود؟!