آدم‌ها نیاز دارند گاهی تنها باشند. این «گاهی» هم بسته به خیلی چیزهاست. به شلوغی اطرافشان و تعداد آدم‌های کنارشان و ساعت‌های همراهی‌های اجباری و صدا زدنشان و «صدا زدن» و اندوه از صدا زدن‌ها. گاهی دوست داری فرار کنی و یا بهتر از آن نامی داشته باشی که هیچ‌کس آن را نداند یا اگر آن باشد این نیز که اصلا نامی نداشته باشی. نام که نداشته باشی، صدا کردنت خلاصه می‌شود به خطاب‌های عامی! که می‌تواند هرکسی را خطاب باشد و تو نباشی. آن وقت می‌توانی بدون دریافتی در عالم خودت باشی و لمس کردن هم که معمولا نیاز به مرحله‌ای دارد که کمترآدمی اطراف آدمی به آن راه دارد و تا حد زیادی امن است از این باب و بابت. ماجرا وقتی بغرنج‌تر می‌شود که حوصله‌ی خودت را هم نداری. آن خودِ درون ذهنی که مدام سراغت می‌آید و راحت نمی‌گذاردت و راهی برای رهایی از آن نمی‌یابی. وقتی هم سعی می‌کنی حواست را پرت کنی؛ به خواب یا خیال، به خواب نیست و خب تو هم نیستی دیگر و به خیال هست و باز هم همان مشکل. پریدن وسط خیال‌ها و بماند که خیال هم همان خواب است به نوعی و ابزار ناکارآمدی برای تنها ماندن که وقتی نباشی، به خواب یا خیال؛ تنها ماندن هم معنایی ندارد. راهی هست؟ بله. به راه‌هایی می‌توان فکر کرد ولی قبل از آن بهتر است آدم‌های اطرافت؛ حتی نزدیک‌ترینشان این را بیابند که همه‌ی آدم‌ها نیاز به «تنهایی»های گاه حتی طولانی دارند. آن‌قدر طولانی که بار دیگر یافتن و مواجه‌شدنشان شبیه دیداری نو باشد.