به آن سرباز مجار جنگ جهانی اول فکر میکنم که گلوله یا ترکش نمیدانم به کدام لوبش اصابت کرد و از همهی چیزهایی که میتوانست از او بگیرد؛ از جمله زندگیاش، خواب را از او گرفت و کردش سرگردان روزها و شبهایی که لابد نمیدانست چه کند. آدمها وقتی از چیزی زیادی دارند نمیدانند با آن چه کنند. بیداری هم لابد از این جنس باشد. وقتی کم داری ازش، بیشتر میخواهی و وقتی زیادی داری، آرزوی کمترش را میکنی ولی وقتی همش داشته باشیاش میشود مشکل. تا آخر عمرش آن سرباز مجار، چیزی شاید بیش از چهل سال بیدار ماند. نخوابید. نمیتوانست که بخوابد. دارم فکر میکنم که گاهی چقدر حسرت ساعتهایی را میخورم که نهایتا در آن خواب ابدی حسابی ازشان خواهم داشت و حالا هم بیداریهایم را با آنها نه که بنا به خواست خود که به خواهش جسم و گاه روح و راستش را بخواهم! چرا! گاهی به خواست خود مثل یک مرگ موقت خودخواسته که چند ساعتی نباشم؛ میکشم. بعضی وقتها فکر میکنم هنوز جواب سادهترین سوالهایم را نمیدانم در حالیکه میدانم برای پیش رفتن باید پاسخ داشت. برای اطمینان و سرسختی باید جواب داشت. برای فریاد زدن و خشم هم جواب باید داشت و خب من تمام برایهها را فعلا به نظر بدون پاسخ پیش میبرم. نه که پاسخی نباشد، اما شیرجهی عمیق تا به آن تهش برسی را برای همهشان فرصت نمیکنم. آن سرباز مجار فرصتش را داشت؟ یا تمام بیداریاش تنها خوابی بود که وقتی مرد بیدار شود و از کابوس بیداری رها؟!
پاسخ خوبه
پرسش خوبتر