ناگویا

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواب» ثبت شده است

جایی در یکی از لوب‌ها

 

به آن سرباز مجار جنگ جهانی اول فکر می‌کنم که گلوله یا ترکش نمی‌دانم به کدام لوبش اصابت کرد و از همه‌ی چیزهایی که می‌توانست از او بگیرد؛ از جمله زندگی‌اش، خواب را از او گرفت و کردش سرگردان روزها و شب‌هایی که لابد نمی‌دانست چه کند. آدم‌ها وقتی از چیزی زیادی دارند نمی‌دانند با آن چه کنند. بیداری هم لابد از این جنس باشد. وقتی کم داری ازش، بیشتر می‌خواهی و وقتی زیادی داری، آرزوی کمترش را می‌کنی ولی وقتی همش داشته باشی‌اش می‌شود مشکل. تا آخر عمرش آن سرباز مجار، چیزی شاید بیش از چهل سال بیدار ماند. نخوابید. نمی‌توانست که بخوابد. دارم فکر می‌کنم که گاهی چقدر حسرت ساعت‌هایی را می‌خورم که نهایتا در آن خواب ابدی حسابی ازشان خواهم داشت و حالا هم بیداری‌هایم را با آن‌ها نه که بنا به خواست خود که به خواهش جسم و گاه روح و راستش را بخواهم! چرا! گاهی به خواست خود مثل یک مرگ موقت خودخواسته که چند ساعتی نباشم؛ می‌کشم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم هنوز جواب ساده‌ترین سوال‌هایم را نمی‌دانم در حالی‌که می‌دانم برای پیش رفتن باید پاسخ داشت. برای اطمینان و سرسختی باید جواب داشت. برای فریاد زدن و خشم هم جواب باید داشت و خب من تمام برای‌ه‌ها را فعلا به نظر بدون پاسخ پیش می‌برم. نه که پاسخی نباشد، اما شیرجه‌ی عمیق تا به آن تهش برسی را برای همه‌شان فرصت نمی‌کنم. آن سرباز مجار فرصتش را داشت؟ یا تمام بیداری‌اش تنها خوابی بود که وقتی مرد بیدار شود و از کابوس بیداری رها؟!

 

۲۴ مهر ۰۴ ، ۲۲:۵۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

تنهایی

 

آدم‌ها نیاز دارند گاهی تنها باشند. این «گاهی» هم بسته به خیلی چیزهاست. به شلوغی اطرافشان و تعداد آدم‌های کنارشان و ساعت‌های همراهی‌های اجباری و صدا زدنشان و «صدا زدن» و اندوه از صدا زدن‌ها. گاهی دوست داری فرار کنی و یا بهتر از آن نامی داشته باشی که هیچ‌کس آن را نداند یا اگر آن باشد این نیز که اصلا نامی نداشته باشی. نام که نداشته باشی، صدا کردنت خلاصه می‌شود به خطاب‌های عامی! که می‌تواند هرکسی را خطاب باشد و تو نباشی. آن وقت می‌توانی بدون دریافتی در عالم خودت باشی و لمس کردن هم که معمولا نیاز به مرحله‌ای دارد که کمترآدمی اطراف آدمی به آن راه دارد و تا حد زیادی امن است از این باب و بابت. ماجرا وقتی بغرنج‌تر می‌شود که حوصله‌ی خودت را هم نداری. آن خودِ درون ذهنی که مدام سراغت می‌آید و راحت نمی‌گذاردت و راهی برای رهایی از آن نمی‌یابی. وقتی هم سعی می‌کنی حواست را پرت کنی؛ به خواب یا خیال، به خواب نیست و خب تو هم نیستی دیگر و به خیال هست و باز هم همان مشکل. پریدن وسط خیال‌ها و بماند که خیال هم همان خواب است به نوعی و ابزار ناکارآمدی برای تنها ماندن که وقتی نباشی، به خواب یا خیال؛ تنها ماندن هم معنایی ندارد. راهی هست؟ بله. به راه‌هایی می‌توان فکر کرد ولی قبل از آن بهتر است آدم‌های اطرافت؛ حتی نزدیک‌ترینشان این را بیابند که همه‌ی آدم‌ها نیاز به «تنهایی»های گاه حتی طولانی دارند. آن‌قدر طولانی که بار دیگر یافتن و مواجه‌شدنشان شبیه دیداری نو باشد. 

 

۲۱ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی