ناگویا

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

شاهد

 

دخترک دچار تشنج شده بود، پدر درمانده اما با لبخند او را روی دست گرفته بود و می‌گفت «چیزی نیست؛ الان خوب می‌شه» خطابش دخترک بود؟ رهگذران؟ - یا به گمانم - برادر کوچکتر دخترک که کمی به فاصله ایستاده بود و این منظره را وحشت‌زده و هراسان تماشا می‌کرد؟ از رنجی درونی که چند روزی هوار شده به رنج آن‌ها پرتاب شدم. زندگی همین است. بی‌قراری‌های ما تغییری در آن نمی‌دهد. چند شکلات کوچک به بسربچه داد دختری که عبور می‌کرد و من به شیرینی تلخ شکلات‌ها فکر می‌کردم در خاطره‌ی پسربچه‌ای که نمی‌دانم وقتی بزرگ شود سرنوشت برای حافظه‌ی شاهدش چه رقم زده است؟ تلخی آن روز و آن لحظه یا شیرینی شکلات یک رهگذر در دل آن تلخ‌زمانی؟

 

۳۰ مهر ۰۴ ، ۱۹:۵۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

جایی در یکی از لوب‌ها

 

به آن سرباز مجار جنگ جهانی اول فکر می‌کنم که گلوله یا ترکش نمی‌دانم به کدام لوبش اصابت کرد و از همه‌ی چیزهایی که می‌توانست از او بگیرد؛ از جمله زندگی‌اش، خواب را از او گرفت و کردش سرگردان روزها و شب‌هایی که لابد نمی‌دانست چه کند. آدم‌ها وقتی از چیزی زیادی دارند نمی‌دانند با آن چه کنند. بیداری هم لابد از این جنس باشد. وقتی کم داری ازش، بیشتر می‌خواهی و وقتی زیادی داری، آرزوی کمترش را می‌کنی ولی وقتی همش داشته باشی‌اش می‌شود مشکل. تا آخر عمرش آن سرباز مجار، چیزی شاید بیش از چهل سال بیدار ماند. نخوابید. نمی‌توانست که بخوابد. دارم فکر می‌کنم که گاهی چقدر حسرت ساعت‌هایی را می‌خورم که نهایتا در آن خواب ابدی حسابی ازشان خواهم داشت و حالا هم بیداری‌هایم را با آن‌ها نه که بنا به خواست خود که به خواهش جسم و گاه روح و راستش را بخواهم! چرا! گاهی به خواست خود مثل یک مرگ موقت خودخواسته که چند ساعتی نباشم؛ می‌کشم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم هنوز جواب ساده‌ترین سوال‌هایم را نمی‌دانم در حالی‌که می‌دانم برای پیش رفتن باید پاسخ داشت. برای اطمینان و سرسختی باید جواب داشت. برای فریاد زدن و خشم هم جواب باید داشت و خب من تمام برای‌ه‌ها را فعلا به نظر بدون پاسخ پیش می‌برم. نه که پاسخی نباشد، اما شیرجه‌ی عمیق تا به آن تهش برسی را برای همه‌شان فرصت نمی‌کنم. آن سرباز مجار فرصتش را داشت؟ یا تمام بیداری‌اش تنها خوابی بود که وقتی مرد بیدار شود و از کابوس بیداری رها؟!

 

۲۴ مهر ۰۴ ، ۲۲:۵۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

من و آن‌ها

 

 

آن سینماتک بعد از حوض روغن هاراگوچی در انتهای تاریک رمپ موزۀ هنرهای معاصر و امتداد بالایی بلوار کشاورز و مسیر تمام نشدنی خیابان‌های انقلاب و ولیعصر و بازگشت و رفت و بازگشت مدام و بوی شمشادهای باران خورده‌ی پارک لاله در عصرهای پائیز و چراغ‌های روشن بازار سر به هوای بلاتکلیف و بعد از ظهرهای خلوت خیابان فاطمی و نمازخانۀ آرام و گوشه‌گیر کامران دیبا و تقاطع‌های پرسایه‌ی سر به بالای منتهی به عصرجدید و بعد هم راه و راه و راه و راه و راه که عوض نشده‌اند. آنی که عوض شده است؛ آنِ همۀ ماست یا چه؟ یک روز تصمیم گرفتم همه‌شان را جا بگذارم یا یک روز تصمیم گرفتند همه‌مان را که نه؛ من را جا بگذارند؟ جایم گذاشتند. آن‌ها هستند و حالا من دیگر نیستم. چند بار مرده‌ام به شمارش سلول‌هایی که هر روز می‌میرند و هر ماه و سال تمام‌شان تقریبا دوباره متولد می‌شوند؟ چند بار «آن» «من» مرده است و باز متولد شده است تا به وقتش که خاموش شود و دیگر بار بیدار نشود؟!

 

۱۹ مهر ۰۴ ، ۲۳:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

تسکین

 

وقتی انبوه کارها را پیش رو داری بدون آن‌که آن کارها واقعا کاری باشند، و کارِ واقعا کار هم پرسشی باشد با پاسخی مبهم و تنها یک حس مقابل آن؛ می‌شود این‌که زمان را نه آن طور که دوست داری که آن طور که بی‌حوصله‌ات می‌کند سپری کنی و بعد به عقب بازگردی و بگویی چه تفاوتی می‌کرد این طور سپری می‌شد یا آن‌طور؟! می‌خوانم؛ غرق می‌شوم و بعد تنها حس خفگی غرق‌شدگی می‌ماند، نه چیزی بیشتر. تفاوتی هم نمی‌کند چه باشد. اگر چیزی پیش نرود آن‌طور که «پیش رفتن» برای «اکنون» معنایی داشته باشد. نگاه کن. روز بعد و روزهای بعد آبستن حوادثی است که تو در آن‌ها هیچ نقشی نخواهی داشت و نقش اجباری هم اگر نصیبت شود رنجی از تو تسکین نمی‌دهد. غرق‌شدن اگر برای نجات نباشد بی فایده است و خفه‌ات می‌کند.

 

۱۰ مهر ۰۴ ، ۱۶:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی