ناگویا

تلاطم

 

مثل یک استکان چای در دست زمان؛ با هر تلاطمی بخشی از من به زمین می‌ریزد. چای داغ باشی و دست را بسوزانی تعجیل برای زمین گذاشتنت یعنی تلاطم بیشتر و - بیشتر کم شدن. فاصله‌ی میان بودن و برداشتنت و تا زمین گذاشتن و تمام شدنت تمام آن فرصتی است که داری. سرد باشی؛ بیشتر خواهی بود - به وقت تمام شدن و داغ باشی کمتر. هوا گرم باشد یا سرد، همه به تعادل خواهیم رسید؛ حالا گیریم یکی کمی زودتر و یکی کمی دیرتر. از من لکه‌های چای بر زمین به جای خواهد ماند. سر ریز تلاطم‌ها و سزای سوزاندن؛ خود و آنان که نزدیک‌ترند. دوام می‌خواهی؟ یابی‌تابی؟ گرم کنی بدون آن‌که بسوزانی یا گرم شوی بدون آن‌که بسوزی؟ به زمین هم نریزی و حواست به سوزاندن آن دگران باشد؛ بخار می‌شوی و باز ناپدید. پس تفاوتی نمی‌کند. متلاطم باش! 

 

۰۵ آذر ۰۴ ، ۲۳:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

شاهد

 

دخترک دچار تشنج شده بود، پدر درمانده اما با لبخند او را روی دست گرفته بود و می‌گفت «چیزی نیست؛ الان خوب می‌شه» خطابش دخترک بود؟ رهگذران؟ - یا به گمانم - برادر کوچکتر دخترک که کمی به فاصله ایستاده بود و این منظره را وحشت‌زده و هراسان تماشا می‌کرد؟ از رنجی درونی که چند روزی هوار شده به رنج آن‌ها پرتاب شدم. زندگی همین است. بی‌قراری‌های ما تغییری در آن نمی‌دهد. چند شکلات کوچک به بسربچه داد دختری که عبور می‌کرد و من به شیرینی تلخ شکلات‌ها فکر می‌کردم در خاطره‌ی پسربچه‌ای که نمی‌دانم وقتی بزرگ شود سرنوشت برای حافظه‌ی شاهدش چه رقم زده است؟ تلخی آن روز و آن لحظه یا شیرینی شکلات یک رهگذر در دل آن تلخ‌زمانی؟

 

۳۰ مهر ۰۴ ، ۱۹:۵۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

جایی در یکی از لوب‌ها

 

به آن سرباز مجار جنگ جهانی اول فکر می‌کنم که گلوله یا ترکش نمی‌دانم به کدام لوبش اصابت کرد و از همه‌ی چیزهایی که می‌توانست از او بگیرد؛ از جمله زندگی‌اش، خواب را از او گرفت و کردش سرگردان روزها و شب‌هایی که لابد نمی‌دانست چه کند. آدم‌ها وقتی از چیزی زیادی دارند نمی‌دانند با آن چه کنند. بیداری هم لابد از این جنس باشد. وقتی کم داری ازش، بیشتر می‌خواهی و وقتی زیادی داری، آرزوی کمترش را می‌کنی ولی وقتی همش داشته باشی‌اش می‌شود مشکل. تا آخر عمرش آن سرباز مجار، چیزی شاید بیش از چهل سال بیدار ماند. نخوابید. نمی‌توانست که بخوابد. دارم فکر می‌کنم که گاهی چقدر حسرت ساعت‌هایی را می‌خورم که نهایتا در آن خواب ابدی حسابی ازشان خواهم داشت و حالا هم بیداری‌هایم را با آن‌ها نه که بنا به خواست خود که به خواهش جسم و گاه روح و راستش را بخواهم! چرا! گاهی به خواست خود مثل یک مرگ موقت خودخواسته که چند ساعتی نباشم؛ می‌کشم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم هنوز جواب ساده‌ترین سوال‌هایم را نمی‌دانم در حالی‌که می‌دانم برای پیش رفتن باید پاسخ داشت. برای اطمینان و سرسختی باید جواب داشت. برای فریاد زدن و خشم هم جواب باید داشت و خب من تمام برای‌ه‌ها را فعلا به نظر بدون پاسخ پیش می‌برم. نه که پاسخی نباشد، اما شیرجه‌ی عمیق تا به آن تهش برسی را برای همه‌شان فرصت نمی‌کنم. آن سرباز مجار فرصتش را داشت؟ یا تمام بیداری‌اش تنها خوابی بود که وقتی مرد بیدار شود و از کابوس بیداری رها؟!

 

۲۴ مهر ۰۴ ، ۲۲:۵۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

من و آن‌ها

 

 

آن سینماتک بعد از حوض روغن هاراگوچی در انتهای تاریک رمپ موزۀ هنرهای معاصر و امتداد بالایی بلوار کشاورز و مسیر تمام نشدنی خیابان‌های انقلاب و ولیعصر و بازگشت و رفت و بازگشت مدام و بوی شمشادهای باران خورده‌ی پارک لاله در عصرهای پائیز و چراغ‌های روشن بازار سر به هوای بلاتکلیف و بعد از ظهرهای خلوت خیابان فاطمی و نمازخانۀ آرام و گوشه‌گیر کامران دیبا و تقاطع‌های پرسایه‌ی سر به بالای منتهی به عصرجدید و بعد هم راه و راه و راه و راه و راه که عوض نشده‌اند. آنی که عوض شده است؛ آنِ همۀ ماست یا چه؟ یک روز تصمیم گرفتم همه‌شان را جا بگذارم یا یک روز تصمیم گرفتند همه‌مان را که نه؛ من را جا بگذارند؟ جایم گذاشتند. آن‌ها هستند و حالا من دیگر نیستم. چند بار مرده‌ام به شمارش سلول‌هایی که هر روز می‌میرند و هر ماه و سال تمام‌شان تقریبا دوباره متولد می‌شوند؟ چند بار «آن» «من» مرده است و باز متولد شده است تا به وقتش که خاموش شود و دیگر بار بیدار نشود؟!

 

۱۹ مهر ۰۴ ، ۲۳:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

تسکین

 

وقتی انبوه کارها را پیش رو داری بدون آن‌که آن کارها واقعا کاری باشند، و کارِ واقعا کار هم پرسشی باشد با پاسخی مبهم و تنها یک حس مقابل آن؛ می‌شود این‌که زمان را نه آن طور که دوست داری که آن طور که بی‌حوصله‌ات می‌کند سپری کنی و بعد به عقب بازگردی و بگویی چه تفاوتی می‌کرد این طور سپری می‌شد یا آن‌طور؟! می‌خوانم؛ غرق می‌شوم و بعد تنها حس خفگی غرق‌شدگی می‌ماند، نه چیزی بیشتر. تفاوتی هم نمی‌کند چه باشد. اگر چیزی پیش نرود آن‌طور که «پیش رفتن» برای «اکنون» معنایی داشته باشد. نگاه کن. روز بعد و روزهای بعد آبستن حوادثی است که تو در آن‌ها هیچ نقشی نخواهی داشت و نقش اجباری هم اگر نصیبت شود رنجی از تو تسکین نمی‌دهد. غرق‌شدن اگر برای نجات نباشد بی فایده است و خفه‌ات می‌کند.

 

۱۰ مهر ۰۴ ، ۱۶:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

تنهایی

 

آدم‌ها نیاز دارند گاهی تنها باشند. این «گاهی» هم بسته به خیلی چیزهاست. به شلوغی اطرافشان و تعداد آدم‌های کنارشان و ساعت‌های همراهی‌های اجباری و صدا زدنشان و «صدا زدن» و اندوه از صدا زدن‌ها. گاهی دوست داری فرار کنی و یا بهتر از آن نامی داشته باشی که هیچ‌کس آن را نداند یا اگر آن باشد این نیز که اصلا نامی نداشته باشی. نام که نداشته باشی، صدا کردنت خلاصه می‌شود به خطاب‌های عامی! که می‌تواند هرکسی را خطاب باشد و تو نباشی. آن وقت می‌توانی بدون دریافتی در عالم خودت باشی و لمس کردن هم که معمولا نیاز به مرحله‌ای دارد که کمترآدمی اطراف آدمی به آن راه دارد و تا حد زیادی امن است از این باب و بابت. ماجرا وقتی بغرنج‌تر می‌شود که حوصله‌ی خودت را هم نداری. آن خودِ درون ذهنی که مدام سراغت می‌آید و راحت نمی‌گذاردت و راهی برای رهایی از آن نمی‌یابی. وقتی هم سعی می‌کنی حواست را پرت کنی؛ به خواب یا خیال، به خواب نیست و خب تو هم نیستی دیگر و به خیال هست و باز هم همان مشکل. پریدن وسط خیال‌ها و بماند که خیال هم همان خواب است به نوعی و ابزار ناکارآمدی برای تنها ماندن که وقتی نباشی، به خواب یا خیال؛ تنها ماندن هم معنایی ندارد. راهی هست؟ بله. به راه‌هایی می‌توان فکر کرد ولی قبل از آن بهتر است آدم‌های اطرافت؛ حتی نزدیک‌ترینشان این را بیابند که همه‌ی آدم‌ها نیاز به «تنهایی»های گاه حتی طولانی دارند. آن‌قدر طولانی که بار دیگر یافتن و مواجه‌شدنشان شبیه دیداری نو باشد. 

 

۲۱ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

جواب مراسله!

 

فدایت شوم! مراسله‌ی شریفه در تقاضای کتب جغرافیا و حساب زیارت شد. با مقام یگانگی و یک‌جهتی که فیمابین بنده و جناب‌عالی است، آن‌چه را که بنده از مالیه‌ی دنیا مالک باشم، مخصوص و متعلق به خود جناب‌عالی می‌دانم. با کمال منت کتاب‌ها را تقدیم داشته، بدیهی است هر وقت از مطالعه‌ی آن فراغت حاصل فرمودید امر به اعاده‌ی آن می‌فرمایید که بنده نیز دروس خود را حاضر نمایم. ایام به کام باد.*

 

برای پاسخ به درخواست‌ها و خواهش‌ها به اندازه‌ی آدم‌ها که نه، بیشتر از آدم‌ها راه و روش و مسیر و رفتار وجود دارد. ما انتخاب کرده‌ایم تنها چندتایشان را دم دست بگذاریم و استفاده کنیم. اگر نمی‌توانم؛ دایره‌شان را محدود کنم به چند نفر و با هر کدام به اندازه‌ی احترامی که برای آدمی لازم است؛ صرف اعتنا کنم. کم از آن، نه در شان ماست و نه در شان آن‌ها. آدمی‌اند و تو چه می‌دانی آدم‌ها چگونه آدمی‌اند؟!

 

*از دستورنامه‌ی نامه‌نگاری - میرزا مهدی خان دبیر خاقان

 

۱۵ شهریور ۰۴ ، ۰۲:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

جهان آدم‌ها

 

جهانِ آدم‌ها به اندازه‌ی سیر و سیاحت طولیشون در جغرافیا وسعت می‌گیره؟ طبیعی شمرده می‌شه و چیز غریبی نباید باشه. اما بارها با نمونه‌های متناقضی روبرو بودم. آدم‌هایی که سیر طولانی و بزرگ‌وسعتی داشتند و جهان کوچکی و بالعکس. سفر درونی آدم‌ها به معنای غور و غرقشون در خود و جهان‌های نزدیک اطرافشون هم شیوه‌ای است برای بزرگ‌جهانیِ ذهن و خیالشون. اما خیال بزرگ با تصویر واقعی بزرگ قرابتی داره؟ نتیجه در عمق افکار و جهان‌بینی آدم‌ها میتونه یکسان باشه؛ ولی چه‌طور؟ کیفیت این سفر و سیرها متفاوت هست و کاری به بحث انسانی و فلسفی و حتی عرفانی اون ندارم ولی چیزی هست در آدم‌ها که هیچ ربطی به اون چیزهای بیرونی نداره. اگر بدونی دارم از چی حرف می‌زنم...

 

۱۲ شهریور ۰۴ ، ۰۱:۳۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

صبح جمعه‌

 

از تمام صبح جمعه‌هایی که پشت سر گذاشته‌ام؛ چند تایشان در خاطرم است؟ از تمام صبح جمعه‌های پیش رو چند تایشان را به خاطر خواهم داشت؟ آن «تمام» پیش روشن است و اما این «تمام» پس، مبهم. حتی به نسبت آن «پیش‌ها» اغراق‌آمیز. مثلا صبح جمعه‌هام را اگر بند می‌کردم به یک خاطره یا محرک اجباری؛ مثل یک «ثبت» در دفتر یادداشت احتمالا تعداد بیشتری را به یاد می‌آوردم. اما آویزان خاطرات تصادفی‌اند همه. اگر خاطره و حسی در کار بوده باشد. این یکی و یا شاید چند تایی دیگر حالا نه! بی‌حاصل اما. 

۰۸ شهریور ۰۴ ، ۰۷:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی

مورچه‌ها

 

فرش را کنار زدم و خوابیدم روی سرامیک‌های تا حدی خنک‌تر از چیزی که حس‌اش می‌کنم. کناره‌های اطراف فرش خالی هستند ولی فضای بکر زیر فرش را بیشتر دوست دارم. زل زدم به سقف و فکر می‌کنم چطور به چیزی فکر نکنم. نقطه‌ای متضاد با رنگ سرامیک‌ها داره برای خودش سرگردان چپ و راست و جلو و عقب می‌ره. دوست داشتم در مورد الگوی حرکت مورچه‌ها بیشتر بدونم؛ نه اون الگوی گروهیِ مسیر‌یافته که منظم و به ترتیب شکل گرفته و قابل تعقیبه، همین الگوی سرگردانی مورچه‌های تنها. ترسیدند؟ هیجان‌زده هستند؟ کنجکاو هستند؟ نوعی رفتار احتیاطی در مواقع تنهایی و جدا افتادن از گروهه؟ یا شکل پیشرفته‌ای از سفر انفرادی برای جستجوی منابع که تمام حرکات در راستای استفاده‌ی بهینه از حس‌ها و انرژی و زمان هست؟

یکیشون را روی پام حس می‌کنم. عکس‌العملی ندارم. اگر عنکبوت یا حشره‌ی دیگه‌ای بود هم همین رفتار را داشتم؟ بی‌خیالی؟ فرق‌شون در چیه؟ دو موجود ریز که مطمئن هستم هر دو بی‌خطر هستند. من هم توی مناطق استوایی یا بریزبن یا نمی‌دونم وسط مزارع گرم گندم نیستم و موجود فرضی هم در قواره‌ی بیوه‌ی سیاه یا رتیل نیست. پس چرا اگر گمان می‌کردم قبل از دیدن رژه مورچه‌ی تنها؛ چیزی روی پام هست، رفتار احتمالا متفاوتی می‌داشتم؟! سوال خوبیه برای مشغول شدن روی خنکای حالا موهوم سرامیک‌ها.

 

زمانی پوستر یکی از فصل‌های سریال «داستان ترسناک آمریکایی» تصویری بود از چیزی شبیه به کندوی زنبور عسل؛ تصویری با الگوهایِ منظمِ سوراخ‌دار که در برخورد اول بیشتر آدم‌ها یا شاید برخی از آدم‌ها را دچار حسی از ترس یا اضطراب ( حتما واژه و عبارت بهتری وجود داره برای توصیفش؛ اشمئزاز، مورمور شدن یا انزجار یا ... ) می‌کرد. مدتی بعد مطلبی خوندم که دلیل این حس غریب در مواجهه با چیزی که در واقعیت ظاهری و باطنی خودش به خودی خود نه ترسناکه و نه حتی کریه و زشت؛ شاید ریشه در تاریخ داشته باشه. کدی در حافظه‌ی ژنتیکی ما زمانی که یکی از اجداد بدویمون در جنگل توسط زنبورهای وحشی یک کندوی ناشناخته تا چند قدمی یا حتی خود مرگ پیش رفته. خطری ناپیدا در نهان‌حافظه‌ی ما. 

 

چقدر از این کدهای پنهان همچنان با ما هستند؟ ترس از انزوا، شهامت، حسادت، عشق یا خیلی چیزهای دیگه‌ی منطبق با این تفسیر. این کدهای مغزِ بدوی ما واقعی هستند یا برداشت‌های امروزی از این احساسات؟

 

مورچه‌ها بیشتر شدند. ما از مورچه‌ها نمی‌ترسیم یا حس بدی نسبت بهشون نداریم چون شاید برامون قابل پیش‌بینی هستند. میشناسیمشون. رفتارهاشون به صورت جمعی برای ما قابل درک هست. دنبال غذا، لونه، هم‌نوع یا چیزهایی آشنا شبیه به این‌ها هستند. می‌بینیم سراغ قند یا خرده‌های نان میرن. داستانی قابل فهم دارند تازه آمیخته با قصه‌های سخت‌کوشی و صبر و تلاش. حشرات دیگه، عنکبوت‌ها مثلا؛ این‌طور نیستند.حرکاتشون بی‌نظم و غیرقابل پیش‌بینی هست. جز در برخی فرهنگ‌ها قصه‌هاشون شبیه قصه‌ی مورچه‌ها پر از نکات مثبت! و خوب نیست. اونها مدام زیر ذره‌بین ترس ما هستند نه ذره‌بینه شگفتی و کنار اومدنمون.

 

دارم فکر می‌کنم کد همراهی ما با مورچه‌ها داستانش چیه و مواجهه‌ی اجداد ما با چنین موجوداتی - شبیه یا منطبق- چه قصه‌ای داشته در حالی‌که کلی سوال و کنجکاوی و تکذیب و تایید همون فکرهای قبلی توی ذهنمون داره می‌چرخه. ما هیچوقت وقت کافی برای به سرانجام رسوندن اغتشاشات ذهنیمون نداریم. ما هیچوقت تایید کافی برای پرسیدن چنین سوالی حتی چه برسه به «حکم» کردنش نداریم! ما فقط و فقط باید با خودمون و ترسیم چارچوب‌های منطبق با محدودیت‌هامون کنار بیاییم. ما مورچه‌هایی هستیم که البته واقف به خودمون و جهانمون هستیم. همین کافیه، اگر باشیم. 

 

۰۴ شهریور ۰۴ ، ۰۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آ. آرامی