فرش را کنار زدم و خوابیدم روی سرامیکهای تا حدی خنکتر از چیزی که حساش میکنم. کنارههای اطراف فرش خالی هستند ولی فضای بکر زیر فرش را بیشتر دوست دارم. زل زدم به سقف و فکر میکنم چطور به چیزی فکر نکنم. نقطهای متضاد با رنگ سرامیکها داره برای خودش سرگردان چپ و راست و جلو و عقب میره. دوست داشتم در مورد الگوی حرکت مورچهها بیشتر بدونم؛ نه اون الگوی گروهیِ مسیریافته که منظم و به ترتیب شکل گرفته و قابل تعقیبه، همین الگوی سرگردانی مورچههای تنها. ترسیدند؟ هیجانزده هستند؟ کنجکاو هستند؟ نوعی رفتار احتیاطی در مواقع تنهایی و جدا افتادن از گروهه؟ یا شکل پیشرفتهای از سفر انفرادی برای جستجوی منابع که تمام حرکات در راستای استفادهی بهینه از حسها و انرژی و زمان هست؟
یکیشون را روی پام حس میکنم. عکسالعملی ندارم. اگر عنکبوت یا حشرهی دیگهای بود هم همین رفتار را داشتم؟ بیخیالی؟ فرقشون در چیه؟ دو موجود ریز که مطمئن هستم هر دو بیخطر هستند. من هم توی مناطق استوایی یا بریزبن یا نمیدونم وسط مزارع گرم گندم نیستم و موجود فرضی هم در قوارهی بیوهی سیاه یا رتیل نیست. پس چرا اگر گمان میکردم قبل از دیدن رژه مورچهی تنها؛ چیزی روی پام هست، رفتار احتمالا متفاوتی میداشتم؟! سوال خوبیه برای مشغول شدن روی خنکای حالا موهوم سرامیکها.
زمانی پوستر یکی از فصلهای سریال «داستان ترسناک آمریکایی» تصویری بود از چیزی شبیه به کندوی زنبور عسل؛ تصویری با الگوهایِ منظمِ سوراخدار که در برخورد اول بیشتر آدمها یا شاید برخی از آدمها را دچار حسی از ترس یا اضطراب ( حتما واژه و عبارت بهتری وجود داره برای توصیفش؛ اشمئزاز، مورمور شدن یا انزجار یا ... ) میکرد. مدتی بعد مطلبی خوندم که دلیل این حس غریب در مواجهه با چیزی که در واقعیت ظاهری و باطنی خودش به خودی خود نه ترسناکه و نه حتی کریه و زشت؛ شاید ریشه در تاریخ داشته باشه. کدی در حافظهی ژنتیکی ما زمانی که یکی از اجداد بدویمون در جنگل توسط زنبورهای وحشی یک کندوی ناشناخته تا چند قدمی یا حتی خود مرگ پیش رفته. خطری ناپیدا در نهانحافظهی ما.
چقدر از این کدهای پنهان همچنان با ما هستند؟ ترس از انزوا، شهامت، حسادت، عشق یا خیلی چیزهای دیگهی منطبق با این تفسیر. این کدهای مغزِ بدوی ما واقعی هستند یا برداشتهای امروزی از این احساسات؟
مورچهها بیشتر شدند. ما از مورچهها نمیترسیم یا حس بدی نسبت بهشون نداریم چون شاید برامون قابل پیشبینی هستند. میشناسیمشون. رفتارهاشون به صورت جمعی برای ما قابل درک هست. دنبال غذا، لونه، همنوع یا چیزهایی آشنا شبیه به اینها هستند. میبینیم سراغ قند یا خردههای نان میرن. داستانی قابل فهم دارند تازه آمیخته با قصههای سختکوشی و صبر و تلاش. حشرات دیگه، عنکبوتها مثلا؛ اینطور نیستند.حرکاتشون بینظم و غیرقابل پیشبینی هست. جز در برخی فرهنگها قصههاشون شبیه قصهی مورچهها پر از نکات مثبت! و خوب نیست. اونها مدام زیر ذرهبین ترس ما هستند نه ذرهبینه شگفتی و کنار اومدنمون.
دارم فکر میکنم کد همراهی ما با مورچهها داستانش چیه و مواجههی اجداد ما با چنین موجوداتی - شبیه یا منطبق- چه قصهای داشته در حالیکه کلی سوال و کنجکاوی و تکذیب و تایید همون فکرهای قبلی توی ذهنمون داره میچرخه. ما هیچوقت وقت کافی برای به سرانجام رسوندن اغتشاشات ذهنیمون نداریم. ما هیچوقت تایید کافی برای پرسیدن چنین سوالی حتی چه برسه به «حکم» کردنش نداریم! ما فقط و فقط باید با خودمون و ترسیم چارچوبهای منطبق با محدودیتهامون کنار بیاییم. ما مورچههایی هستیم که البته واقف به خودمون و جهانمون هستیم. همین کافیه، اگر باشیم.